loading...
سایت تفریحی شکرستان
آخرین ارسال های انجمن
شکـــــــــــــــــــرستان بازدید : 468 شنبه 30 شهریور 1392 نظرات (0)

داستان کوتاه جدید خرداد ۹۲

asxc داستان کوتاه جدید خرداد 92

داستان کوتاه جدید خرداد ۹۲

asxc داستان کوتاه جدید خرداد 92

سنجش ایمان
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی…
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!…
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم …

free2 داستان کوتاه جدید خرداد 92

فرصت سوخته
یک شب سرد یک پروانه اومد پشت پنجره اتاق دخترک وبه شیشه زد.دخترک که سرش حسابی گرم بود برگشت و دید یه پروانه کوچیک اونجاست!
پروانه خودش روبه پنجره میکوبید
تااون پنجره روبراش باز کنه و از سرما نجات پیدا کنه.
ولی دخترک اصلاً اهمیتی به حرکات پروانه نداد.پروانه رفت.دخترک هم بعد از مدتی به رختخواب رفت تابخوابه. پیش خودش فکر کرد که کاشکی پنجره رو برای پروانه بازمیکردم تا اون هم سردش نمیشد…
فردا شد دخترک منتظر بود که دوباره پروانه رو ببینه ولی هرچه کنار پنجره منتظر شد پروانه نیومد.
دخترک پشیمون شده بود که چرا دیروز پروانه رو به خونه راه نداده.
پیش پدرش رفت وداستان رو برای پدرش تعریف کرد.پدرگفت دخترم عمر پروانه ها بیشتر از یک یا دو روز نیست…
اشک توچشمای دخترک جمع شد وبرای همیشه به یادش موند که برای دوست داشتن فرصت کوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصت دریغ کنه…

free2 داستان کوتاه جدید خرداد 92

نشان شخصیت
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
به وبلاگ (شکرستان خفن ترین سایت تفریحی و سرگرمی) Number-One خوش آمدید امیدوارم لحظات خوشی را در اینجا سپری کنید.لطفا با نظرات خودتان در بهتر شدن اینجا مارا یاری کنید. متشکرم
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    از کدام بخش سایت لذت بردید ؟ ؟ ؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 220
  • کل نظرات : 25
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 29
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 53
  • بازدید امروز : 28
  • باردید دیروز : 87
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 17
  • بازدید هفته : 633
  • بازدید ماه : 4,706
  • بازدید سال : 53,365
  • بازدید کلی : 510,499